خلاصه داستان: شهر میستیک فالز، ویرجینیا سرشار است از زندگی، عشق، خطر و مشکلات فراوان . پس از اینکه دختری نوجوان توسط دو برادر خون آشام دریده شد, موجودات ترسناکی در این شهر نمایان شدند.
خلاصه داستان: ثور که در سیاره ساکار زندانی شده است، باید با زمان مسابقه دهد تا به آسگارد بازگردد و راگناروک، نابودی جهانش را به دست تبهکار قدرتمند و بی رحم هلا، متوقف کند.
خلاصه داستان: با تولد دختری به نام «رایلی»، اولین حس او یعنی «جوی» نیز متولد میشود. «جوی» در تلاش است همواره «رایلی» را خوشحال نگه دارد و از مرور خاطرات تلخ، جلوگیری میکند اما علاوه بر او، حس ناراحتی، عصبانیت، ترس و چِندِش نیز وجود دارند و در مواقع لازم، سُکان احساسات «رایلی» را به دست گرفته و باعث بروز حالت مورد نظر میشوند.
خلاصه داستان: کیت دختر جوانی است که در زندگی اش تصمیمات نادرست فراوانی گرفته. او قصد داشت که خواننده شود اما اکنون در یک فروشگاه کار می کند. هرچند هنگامی که او با فردی به نام تام در این فروشگاه ملاقات می کند زندگی اش زیر و رو شده. این اتفاق به قدری خوب است که باورش برای کیت دشوارمی باشد.
خلاصه داستان: غول سبز سرزمین «خیلی دور» حالا دیگر به میانسالی پا گذاشته است. وی به همراه همسرش فیونا ، و بچه هایشان زندگی بسیار خوب و شادی را سپری می کنند. همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رود اما ناگهان با ورود یک موجود پلید، همه چیز بهم می ریزد و ...
خلاصه داستان: سرزمین دور افتاده احتیاج به یک پادشاه دارد و شرک باید یک نفر را برای پادشاهی پیدا کند و او شروع به جستجو تنها کسی می کند که می تواند پادشاه بشود، پسر عموی گمشده فیونا ،آرتی. در این هنگام پرنس دلربا برای انتقام به قلمرو پادشاهی بر میگردد و …